جک و لوبیای سحرآمیز

یکی بود یکی نبود ، اون زمون های قدیم یک شهری بود که اسمش اصلا مهم نیست. یک پسری زندگی میکرد به نام جک که خوب تابلوئه دیگه یک گاوی داشت و یک ننه ای. ننش به جک گفت بیا این گاو رو بفروش با پولش یچیز خوب بخر و بیار که زندگیمون سر وسامون بگیره.
خوب از همین جا راه های جدید داستان مطرح میشه :
مورد اول که بیاد لوبیای سحر آمیز جا گاوش بگیره از یک مرد جادوگر ، مورد دوم هم نخود ، باقالی یا هر بقولات دیگه ای میتونه باشه ، اما مورد سوم اینکه عین بچه ی آدم گاو رو بفروشه با پولش یه مغازه بزنه و کار کنه توش .
آقا اصلا توی داستان ما این جک خلف و خانواده دوست و عاقل گاوش رو فروحت و با‌پولش بقالی باز کرد ، اصلا خدارو چه دیدی شاید باقالیایی که آورد سحر آمیز بودن و رفت تخم طلا و ازین حرف آورد.
خلاصه این جک قصه ی ما حرف مادر رو گوش کرد و گاوش رو فروخت. پول نقد تو جیبش بود که یک دفعه گربه نره اومد سراغش!
گربه نره گفت : میاووو
جک گفت : گمشو پدرسگ ! من گوشت مفت ندارم بدم بخوری! درد هم خوردی.
گربه نره کپ کرد 😐
جک به راه منزل ادامه داد و در منزل گاه بعدی به میتیکومان برخورد که داداش کایکو کولش کرده بود ، جک به رسم ادب سلامی کرد و گفت : آهای کایکو چه خبر ازینورا؟
کایکو گفت : با میتی میریم گردش.
جک گفت : اااه میتی تو هنوز نمردی؟ بابا بسه دیگه!
میتیکومان گفت : برو تخم سگ ، مگه جا تورو تنگ کردم؟
در همین هین میتیکومان که زمین گیر شده بود و دیگر کنترلش دست خودش نبود پشت برادر کایکو بعله دیگه.
خوب جک راهشو گرفت و رفت و کایکو میزد تو سر خودش و میتیکومان میخندید. این صحنه را به یاد داشته باشید تا برگردیم.
در همین هین که جک از دور ایستاده بود و به کایکو اینا میخندید ، مردی با ۴ دانه ی لوبیا سر برزن واستاده بو تا جک ابله بیاد و اونارو با گاوش عوض کنه ، اما جک این قصه برزن برو نبود که نبود.
در همین حین کاپیتان هوک دزد دریایی به او حمله کرد و اورا اسیر کرد ، و کاپیتان هوک گفت :
آقا نویسنده بسه دیگه بیست تا داستان رو که نباید با هم قاطی کنی سه تا رو قاطی کردی خندیدیم دیگه کافیه.
لوبیا فروش گفت : با منی؟
هوک گفت : تو نویسنده ای؟
لوبیا فروش گفت : نه
هوک گفت : پس دهنتو ببند ، هو با تو ام، تو که داری تایپ میکنی و هیچی نمیگی.
من : با منی؟
هوک : جز ما کس دیگه ای هم هست؟
من : باشه بیا اصلا گمشو بیرون از قصه.
در همین حین اژدها اومد و هوک را خورد ، حضم کرد و آن را دقع نمود و از کود هوک درختان هلو تغذیه کردند (مدیونید هلو بخورید و یک دقیقه واسه هوک سکوت نکنید) ، لوبیا فروش نیز از ترس اژدها بیهوش شد و وقتی به هوش آمد دید یک پسر بچه ای لوبیا هاشو دزدیه و پخته و خورده.
لوبیا فروش گفت : تف کن وگرنه میمیری!
پسر تف نکرد و هیچی هم نشد ، مشخص بود که طرف کلاه بردار بوده اصلا اون لوبیا سحر آمیزا مال این نبوده که مال یکی دیگه بوده ، به این و گاو این حرفام هیچ ربطی نداشته.
داروغه هم دستور اعدام لوبیا فروش شیاد رو داد و تکلیفش معلوم شد.
خوب حالا که لوبیا ها به این مردک ربطی نداشته پس باز هم ممکنه جک به لوبیای سحر آمیزش برسه و تخم طلا رو برداره و کلا همه چیز رو بیخیال شه؟
خوب بله.
برگردیم به داستان خودمون ، جک دیگه داشت حالش از میتیکومان به هم میخورد و دیگه واسش خنده دار نبود ، به همین جهت رفت سمت منزل.
در منزل به مادرش گفت : مامان مامان پول آورده ام!
مادرش پول هارا با عصبانیت گرفت پرت کرد بیرون که یکباره به یادش افتاد که اینا که لوبیا نیستن پولن گفت پسرم غلط کردم بیا بریم پولارو جمع کنیم.
رفتند پول هارو جمع کردند و مادر رفت باهاش چرخ خیاطی ، ماکروویو ، یخچال ، تلویزیون و خلاصه یک دست جهیزیه ی کامل برای خواهر جک خرید .
جک که فکر میکرد میتواند بقالی باز کند از شدت خشم داشت میلرزید که نا گهان متوجه شد که عه !
لوبیای سحر آمیز از کجا اومده داره بزرگ میشه و همه رو میلرزونه؟
و دیگه رفت و اومد و پولدار شد و چنگ و مرغ و تخم و همرو برداشت ، دیگه کم مونده بود ملکه اون سر زمین سحرآمیز رو هم بیاره ، جنگ تروی شکل بگیره ؛ والا !
حتی میگن شلوار غولرم دزدید که غوله نتونه بدوئه دنبالش .
و قصه ی ما بسر رسید.

دیگه تعطیل نیست

همین دیگه تعطیل نیست.
اصلا نبودیم!
هر از چند گاهی از وبلاگ های قدیمی دیدن میکنم ، واسشون کامنت میزارم نظر میدم ، میگم شاید ببینن و دوباره فعال شن.
شاید وبلاگ نویسی توی عصر اینستاگرام و فیسبوک مثل سفارش یه چایی قند پهلو ، تقاضای یه آهنگ آقاسی ، وسط کافه وصال میدون ولیعصر باشه ؛ ولی به نظرم بیهوده زیباست.
بیهوده زیباست ، زیباست قدم زدن با صدای آمنه ی آقاسی به جای رج زدن کلی شکست عشقی یا درخواست عاطفه توی صدای خوانندش.
این شد یک مقدمه برای شروع دوباره ی کارمون توی وبنشر !
دیگه فقط یک موضوع رو نمینویسیم .
هر از چند گاهی توی کافه ی خودمون یه کوچه بازاری هم اجرا میکنیم ، گپ میزنیم و میشنویم ، اخم نمیکنیم حتی اگه اخمو باشیم ، به ما چه که بهرام رادان با اخم جذاب تره؟ ما میخندیم همونطوری که پدرمون وقتی بچه بود و رفت لاله زار خندید .
اصلا اسم کافمونم میزاریم لاله زار!
پس یکی از بخشامون همین کافه لاله زاره.
شیخ که اولین داستانه این گروهه ، یک بخش داره داستان شیخ ! ۷۰ قسمت حدودا هست که تو ذهنمونه ولی ۵۰ تاش نوشته شده ، اونم هفته ای ۴ ۵ تاشو میزاریم تا تموم شه و شما رو به خیر و شیخ رو به سلامت.
شاید دوباره ادامه دادیم شیخ رو ولی علی الحساب همین داستان شیخ رو یک بخش وبلاگ بدونید.
یک بخش دیگه هم شروع کردیم که یکمی بفهمی نفهمی ادبی تره ، در قالب شعر گفته شده ، شعریه که قصدش بیان تاریخه مثل شاهنامه اما نه تاریخ واقعی تاریخی که فکر میکنیم اینطوری بوده که شاید هم نبوده ! اما ما مینویسیمش تا اگه نبوده به ما بگید و ما هم میگیم درسته و حق با شماست ، میشیم همکار و همراه !
پس بخش سوم این وبلاگ همین شعر برای تاریخ بشر هستش.
مورد بعدی قصه های کهنه ، قصه هایی از همه جا و همه کس از ویتنام تا کنگو و ونزوئلا. ضرب المثل و امثال و حکم ، فکر کنم اینجا کمک بخوایم ، کمک میخوایم از همه ی کسانی که با ادبیات و فرهنگ کهن ما آشنایی دارند.
پس اگر لایق دونستید تو این بخش همراهیمون کنید که راه بسی دشوار است و قلندر میطلبد! البته از خودمونم داستان مینویسیم و قاطی داستان های کهن قرار میدیم ، یکم مایه ی طنز بد نیست.
این از ۴ بخش.
بخش پنجم یکم درونمایه ی چپ داره ! مجموعه ای تحت عنوان کارگران وطن ندارند. از اسمش معلومه موضوعش چیه و حرف اضافی موقوف!
فکر کنم با این پیش زمینه که ۵ بخش فعال داریم تونسته باشیم دید خوبی برای همه ی خواننده ها درست کنیم و بریم جلو ! راستی تا یادم نرفته یک بخش معرفی هم خواهیم داشت ؛ معرفی یک چیز خوب از یک دنیای خوب.